• /
حضرت رقيّه خاتون (سلام الله علیها )

حضرت رقيّه خاتون (سلام الله علیها )


 

در كتاب « عوالم العلوم » و بعضي كتب ديگر روايت شده است كه در ميان اسيران دختر كوچكي از امام حسين (ع) باقي مانده بود، و اسم او بنا بر قولي رقيّه، و از عمر شريفش سه سال گذشته بود، و آن حضرت او را بسيار دوست مي داشت، و آن دخترك بعد از شهادت پدر شب و روز گريه مي كرد، كه از گريۀ‌ او اهل بيت مجروح مي شد و دائماً از اهل بيت سئوال مي كرد كه پدر من كجا رفت؟ و چرا از من دوري نمود؟(1)

يكي از مصيبتهايي كه در شام براي اهلبيت (ع) رخ داد، شهادت طفل عزيز، حضرت رقيّه خاتون (ع) بود.(2)

عماد الدين طبري(ره) از كتاب « الحاوية » نقل كرده كه زنان خاندان نبوّت شهادت پدران را از كودكان پنهان داشتند و مي گفتند: پدرانتان به سفر رفته اند. (3) امام حسين (ع) دختري چهار ساله داشت، شبي با حالت پريشاني از خواب بيدار شد و گفت: پدرم حسين (ع) كجاست؟ اكنون او را ديدم. زنان و كودكان از شنيدن اين سخن گريان شدند، و شيون از ايشان برخاست. يزيد از خواب بيدار شد و گفت: چه خبر است؟‌ جريان را به او خبر دادند. آن لعين دستور داد سر پدر را براي او ببرند، سر را آوردند و در دامنش گذاشتند.

گفت: اين چيست؟ گفتند: سر پدر توست. آن كودك هراسان شد،‌ترسيد و فرياد برآورد، بعد مريض شد و در همان روزها در دمشق از دنيا رفت.(4)

دربعضي روايات آمده كه : وقتي كه سر را آوردند او سر پدر را برداشت و به سينه گرفت و گفت: « پدر جان، كي تو را با خونت خضاب كرد. اي پدر كه رگهاي گردنت را بريد. اي پدر، كي مرا در كودكي يتيم كرد. پدر جان، بعد از تو به كه اميدوار باشيم؟ پدر جان، اين دختر يتيم را كي نگهداري و بزرگ كند».

اين سخنان را گفت تا اينكه لب بر دهان شريف پدر نهاد و سخت بگريست تا غش كرد و از هوش رفت. چون او را حركت دادند از دنيا رفته بود. اهل بيت چون اين بديدند، صدا به گريه بلند كردندو داغشان تازه شد، وهمۀ اهل دمشق از زن و مرد بر آن آگاه شدند و گريستند.(5)

چون اولاد رسول و ذراري فاطمه بتول(ع) را در خرابۀ شام منزل دادند،‌آن غريبان ستمديده و آن اسيران داغديده، صبح و شام براي جوانان شهيد خود در ناله و نوحه بودند. عصرها كه مي شد آن اطفال خردسال درب خرابه صف مي كشيدند، مي ديدند كه مردم شام خرم و خوشحال دست اطفال خود را گرفته آب و نان تهيّه كرده به خانه هاي خود مي روند.

آن طفلان خسته مانند مرغان پرشكسته دامن عمّه را مي گرفتند كه اي عمّه، مگر ما خانه نداريم؟مگر ما بابا نداريم؟

مي فرمود: چرا نورديدگان، خانه هاي شما درمدينه، و باباي شما به سفر رفته است. در ميان آنها دختركي بود از امام (ع) به نام فاطمه كه درد هجران كشيده، گرسنگي و تشنگيها آزموده، رنج سفر و داغ پدر و برادر ديده، بر بالاي شتر برهنه راه درازي پيموده، كعب نيزه و تازيانه خورده. پدر او را خيلي دوست مي داشت، محبّت اين دختر در دل امام (ع) منزل گرفته بود، هميشه در كنار پدر مي نشست و دمبدم مانند دسته گل او را مي بوسيد، و شبها هم در بغل امام(ع) مي خوابيد.

پيوسته احوال پدرمي پرسيد و گريه مي كرد، بهر نحوي بود زنها او را آرام مي كردند، تا آنكه از كربلا به كوفه و از كوفه به شام رسيدند. در بين راه از رنج شتر سواري به تنگ آمده بود، به خواهرش سكينه مي گفت: ‌«‌خواهرم اين شتر بسكه مرا حركت داده دل و جگرم آب شد». از اين ساربان بي رحم درخواست كن ساعتي شتر را نگاه دارد و يا آهسته راه ببرد كه ما مرديم، از ساربان بپرس كي به منزل مي رسيم .

دريكي از شبها در آن منزل خرابه، شور ديدن پدر به سرش افتاد، و از هجران پدر اشك مي ريخت. سر روي خاك نهاد آنقدر گريه كرد كه زمين از اشك چشمش گل شد. در اين اثنا به خواب رفت.

خواب پدر ديد، از خواب بيدار شد، چنان صيحه كشيد كه خرابه نشينان پريشان شدند. هر چه خواستند او را آرام كنند ممكن نشد امام زين العابدين(ع) پيش آمد و خواهر را در برگرفت و به سينه چسبانيد وتسلّي مي داد. آن مظلومه آرام نمي گرفت و نوحه مي كرد، آنقدر روي دامن حضرت گريه كرد « تا آنكه غش كرد ونفس او قطع شد».

امام به گريه درآمد. اهل بيت به شيون درآمدند، آن ويرانه از ناله اسيران يك پارچه گريه شد. دختر بيهوش افتاده بود و مخدّرات در خروش بر سر مي زدند و به سينه مي كوبيدند.خاك برسر مي كردند،گريبان مي دريدند، كه صداي ايشان در قصر به گوش يزيد رسيد.

طاهربن عبدالله دمشقي گويد: سر يزيد روي زانوي من بود. سر پسر فاطمه هم در ميان طشت بود، همينكه شيون از خرابه بلند شد، ديدم سرپوش از طبق به كنار رفت، سر بلندشد تا نزديك بام قصر، به صوت بلند فرمود: « خواهرم زينب، دخترم را ساكت كن ».

طاهر گويد: ديدم آن سربرگشت رو به يزيد كرد و فرمود: يا يزيد، من با تو چه كرده بودم، كه مرا كشتي و عيالم را اسير كردي؟ يزيد ازاين صدا سربرداشت، پرسيد: طاهر چه خبر است؟ گفتم: نمي دانم در خرابه چه اتفاق افتاده ولي ديدم سر مبارك حسين را كه از طشت بلند شد و چنين و چنان گفت. يزيد غلامي فرستاد كه خبري بياورد. غلام آمد و واقعه را براي يزيد نقل كرد. آن ملعون گفت: سر پدرش را براي او ببريد تا آرام گيرد. آن سر مطهر را درطشت نهادند و رو به خرابه آوردند، و درحاليكه پرده بر روي سر بود، در حضور آن مظلومه نهادند، پرده را برداشتند. آن معصومه چون متوجّه سر پدر شد، «‌ خود را بر آن سر انداخت و صورت پدر را مي بوسيد و برسر و صورت خود مي زد تا اينكه دهانش پر از خون شد». (6)

و در « منتخب » آمده است كه او پدرش را مخاطب قرار داده مي فرمود: « پدر جان، كي صورت منوّرت را غرق خون ساخته؟».

« پدر جان ، چه كسي رگهاي گردنت را بريده است؟».

« پدر جان، كي متوجّه اين زنان بي صاحب ، غريب خواهد شد».

«پدر جان، كاش مرا در زير خاك پنهان كرده بودند و نمي ديدم كه محاسن مباركت به خون خضاب شده باشد».

آن معصومه نوحه مي كرد و اشك مي ريخت تا آنكه نفس او به شماره افتاد و گريه راه گلويش را گرفت، مثل مرغ سركنده، گاهي سر را به طرف راست مي نهاد و مي بوسيد و بر سر مي زد، و زماني به چپ مي گذاردو مي بوسيد. پس آن نازدانه لب بر لب پدر نهاد، زمان طويلي گريست. «‌ آن رأس شريف دختر را صدا كرد كه به سوي من بيا، من منتظرت هستم، او غش كرد و ديگر به هوش نيامد،‌چون او را حركت دادند متوجّه شدند كه روح شريفش از بدن مفارقت كرده و به خدمت پدر شتافته است». (7)

راوي گويد: وقتي خواستند نعش آن يتيم را از خرابه بردارند علمهاي سياه برپا كرده بودند و مردان و زنان شامي همه جمع شده و گريه وزاري ميكردند ، او را غسل دادند و كفن نمودند(8) و بر او نماز گزاردند و دفن كردند و الان قبر او معلوم و مشهور است. (9)

زن غسّاله كه مي خواست او را غسل دهد تا بدن طفل را ديد شروع به فرياد كرد، پرسيدند چرا فرياد مي كني؟ گفت: مادر اين طفل كيست؟ بگويد اين بچه چرا بدنش كبود است؟ بانوان با چشم اشكبار گفتند:‌اينها جاي كعب نيزه و تازيانه است. (10)

در زمان آية الله سيدمحسن جبلّي، نزديك بود قبر رقيه خاتون را آب بگيرد، چون نهري نزديك آن بود. گفتند: بدن را از اينجا به جاي ديگر منتقل كنيد، وبه آية الله جبلّي گفتند: تو اين كار را بكن.

سيد تصميم به نبش قبر گرفت. غسل كرد ولباس سفيد پوشيد و دستور نبش قبر داد. خاك را برداشتند و به خاك لهد رسيدند، گفت: صبر كنيد لحد را خودم بردارم. همينكه خشت بالاي سر را برداشت ديدند سيد افتاد. زير بغلش را گرفتند، هي مي گفت: اي واي بر من،‌واي برمن. چون دختر با پيراهن خودش دفن شده بود، و بدن معطّر مثل گل.

گفتم: من بدن را منتقل نمي كنم، مي ترسم بدن را منتقل كنم، ديگر به عنوان رقيه بنت الحسين شناخته نشود، و من نمي توانم جوابش را بدهم . هرچه مخارج نهر است مي دهم نهر را برگردانيد. (11)

 

------------------------------------------------------------

1-            انوارالشهاة/242 ف 20

2-      دركتاب « اجساد جاويدان» آمده كه فرزند سه سالۀ امام حسين (ع) «رقيّه» است.

3-   ظاهراً اين مطلب راجع به رقيه درست نيست، چگونه ممكن است آن مخدره همراه كاروان اسراء باشد و از شهادت پدر بي اطلاع باشد.

4-           كامل بهايي : 2/179

5-           نفس المهموم/456

6-           رياض القدس: 2/323

7-           انوارالشهادة/244، رياض القدس:2/326

8-           طبق بعضي روايات او را با همان پيراهن كهنه اش كفن كردند.

9-           انوارالشهادة/246 ف 20

10-        مقتل جامع مقدّم: 2/205

11-        شب پنجم صفر 1419(8/3/77) شمسي درتهران بالاي منبر فرمودند.

 

ارسال شده در : 1389/10/18 - 06:53:12

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد
ارسال شده در : 1389/10/18 - 06:53:12

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد